دلبندم محمد حسيندلبندم محمد حسين، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

نوگل باغ زندگیم

قدمت رو چشم

 کوچولوی من، محمدحسینم، از تودل مامانی خسته شدی؟ یا شاید دلت واسه دیدن مامان و بابا تنگ شده! دیروز رفته بودم پیش خانم دکتر، گفت گل پسرتون عجله داره واسه به دنیا اومدن، زودتر از وقت خودش که ١٧آبان بوده منتظرش هستیم. مثل هر بار با شنیدن صدای قلبت پرواز کردم.. و مثل هر بار گفتم خدایا محبت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام   رو که تو این قلب کوچولو گذاشتی هر لحظه بیشترش کن..    بابا محمدامین که از حرف خانم دکتر خیلی خوشحال شده. خدا میدونه که دل منم دیگه طاقت نداره، هر وقت بیای قدمت رو چشم نازنینم، ولی اگه یکم صبر کنی تپل تر میشی جوجه ی من، مامان سارا فقط به خاطر شما بیشتر ...
29 مهر 1391

خرید سیسمونی

این وسایل خوشگل واسه شما یکی یکدونه پسره که باباسعید و دایی ها تک تکش رو با کلی عشق برات خریدن و بی صبرانه چشم به راهتن دلبندم..    امروز هم من و مامان و بابای خوبم رفتیم خورده ریزهایی که از وسایلت مونده بود گرفتیم چه قدر خوش گذشت... باباسعید یه کلبه بازی و قطار خوشگل برات گرفت، چشماش برق میزد از شادی. بعد هم که ناهار اومدن خونه ما و عصری هم که تخت وکمدت رو از نی نی سالن اوردن. مبارکت باشه به خیر و خوشی از همش استفاده کنی گله مامان 13شهریور91 ...
28 مهر 1391

آماده باش

   همه واسه رفتن به سفر ساک میبندن، این بار ما برای اومدن مسافرمون ساک بستیم. قرآن و تربت سیدالشهدا، ( من غم و مهر حسین، با شیر از مادر گرفتم روز اول کامدم، دستور تا آخر گرفتم )   دو دست لباس فسقلی، کلاه و دستکش، پتوی گرم و نرم، حوله و... خلاصه همه چیز حاضره و کیف خوشگلت رو گذاشتیم جلو چشم و هی قربون صدقت میریم. پسر کوچولوی من انشاالله سلامت و راحت قدم به دنیا بذاری. بابایی هی برات شعر میخونه: محمدحسینی نور عینی، بلا گردونه امام حسینی 27مهر91 ...
27 مهر 1391

مهمونی شازده کوچولو

   اول ماه ذی القعده میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها یه مهمونی و مولودی کوچولو ولی با صفا خونمون داشتیم.       با حضور مادربزرگ های عزیز، مادر نازنینم که خیلی برام زحمت کشید، مادر همسرم، عمه جون های محمد حسین، آریانا خانم که دیگه بزرگ شده و همون روز صبح جشن شکوفه های پیش دبستانیش بود، خانم داییم که با زهرا و دینا دختر دایی های گلم روز قبل مولودی هم تو مرتب کردن اتاق پسرم به ما کمک کردن، خاله مهناز که از اصفهان اومدن و من از اینکه به مهمونی ما رسیدن خیلی خوشحال شدم، فاطمه دختر عموم که امسال کنکور داره و سخت مشغوله ولی از اینکه دعوتم رو رد نکرد ازش ممنونم، عمه گیتا که پله های خونه ما واقعا براش اذیت کن...
27 مهر 1391

کوله پشتی

  بابایی این کوله پشتی سنگین رو به خاطر شما آورد مشهد! بماند که چه چیزایی توش بود... مامان و بابا واسه داشتن یه پسر خوب خیلی خیلی تلاش کردن... محمدحسین جان تو دل مامانی ماه رجب قسمتش شد بره پا بوسه حضرت رضا علیه السلام . راستی قولت یادت نره پسرم! ویزای کربلامون دست خدا جا نمونه ها، با خودت بیارش فدات شم. ٢٢شهریور٩١ ...
27 مهر 1391

تولد محمدمهدی

    پسرکم، جمعه هفتم  مهر که میلاد امام رضا علیه السلام بود، یه هم بازی دوستداشتنی برای شما با قدم های کوچولوش پا به دنیا گذاشت.                                          آقا محمدمهدی خوش اومدی خاله جونم                  الحمدلله که هم نی نی و  هم مامانش حالشون خوبه و سلامتن. بابا و مامان محمدمهدی دوستای خوبه من و بابایی هستن، امیدوارم شما دو تا گل پسرا هم دوستای خوبی برای هم باشین و انشاالله سربا...
27 مهر 1391

حال و هوای ماه آخر

    پسر خوبم در چه حالی؟! من و بابایی که از نزدیک شدن به دیدن روی ماهت خیلی خوشحال و هیجان انگیزیم، آخه قراره شما با اومدنت خوشبختی ما رو تکمیل کنی عزیزدلم.. الآن تو هفته سی و ششم هستیم، دیگه چیزی نمونده ها! آماده ای واسه به دنیا اومدن؟ محمدحسینم ، امروز از صبح که بیدار شدم کلی باهات حرف زدم و برات شعر خوندم و... کار هر روزمه عصری چقدر خوشحال شدم که بابایی کلاس نداشت و زودتر از هر سه شنبه اومد. بعد مغرب یه شام سبک آماده کردم و رفتیم پارک، پارک روبه رو برگ سبز که برامون خیلی خاطره انگیزه. بابای مهربون خیلی به فکر من و شماست، هواخوری خوبی بود، دلم باز شد... مامانی این روزا کم حوصله شده، دعاش کن عزیزدلم....
26 مهر 1391

واقعا بچه حلال زاده به داییش میره؟!!

     امیرعلی دایی جون محمد حسین، که البته الان واسه خودش مردی شده! این عکس تقریبا واسه 6سال پیشه!!!                      من همونما!!! فقط بگی نگی یکم بزرگ و خوش تیپ تر از قبل شدم...   و اینم یه دایی دیگه امیریوسف دایی ارشد آقا پسر ما و باباسعید پدربزرگ محمدحسین 29مرداد91 ...
22 مهر 1391